امتداد

شعر و عکس

امتداد

شعر و عکس

سلامی دوباره خدمت همه دوستان مهربانم


 شعر سپید از علایق من هست اما بیشتر غزل مینویسم


این کار سپید را به  نگاههای زیبای خود ببخشید





امروز دیدمش....


چشمهایش را خواندم


هنوز دوست دارد


زخم زدن را


میدانست پایان راه کجاست


امشب رگ خوابم را میزنم

برایم دعا کنید

 سلام دوستان...  

  

 برایم دعا کنید 

  

 چاهی که با دستان خود کنده ام   

   

  آوار شده  

  

  از قافیه ها دلگیرم  

   

  از ردیف..  

 

   این شعر نیست دوستان  

  

    درد دل کردم  

 

    برایم دعا کنید 

کبوتران بهشت

کبوتران بهشت 



نسیم در حرمش می رود به سوی بهشت 

  


شنیده می شود از صحن عطر و بوی بهشت 


 

کبوتران سپیدش فرشته نورند  

   


که می پرند در ایوان به آرزوی بهشت   

 


کبوتران نه!   همین زائران که آمده اند 

    


دوباره پای پیاده به جستجوی بهشت
 

 

کبوتران که به امید آشیان و پناه  

 


نشسته اند غریبانه روبروی بهشت  


 

دوباره باز گره های کور حاجت ها  

  


چقدر بغض گره خورده در گلوی بهشت
 

 

در آفتاب حرم چشم ها چه بارانی ست!
 

 

معطر است هوایش به عطر و بوی بهشت...

رویای شبانه

تاکسی...مستقیم 

                             

سوار بر رویای شبانه کودکی  

 

برای ساختنش  

 

                          خشتهای زیادی به بلندترین شب سال بردم 

 

نمیدانم در کدام کوچه ساخته شد  

 

                                           دیواری از کودکیم  

 

کوبیده شده برساعت کهنه مادربزرگ  

 

دیگر این ساعت هم زمان را از یاد برده 

 

                                                    ۸...۹...۱۰... 

ناگهان خودم را در کوچه دهم میبینم  

 

هنوز دستم به قرآن روی تاقچه نمیرسد  

 

میگویند در کوچه ها برای رسیدن باید دوید 

 

                                                            نمیدانم چرا 

تنها گناهم نبوسیدن قرآن بود  

 

آخر کی این نقاشی سیاه آبی میشود  

 

آن شب برای رفتن هیچ بهانه ای نداشت  

 

جز صدای دعای سحرگاه مادربزرگ  

 

یادم نیست او را در کدام کوچه گم کردم  

 

                                                     ۱۰؟ ۱۱؟ ۱۲؟   

 

شاید برای یافتنش تا آخرین کوچه ها را بگردم  

 

آقا به کوچه ۲۶ رسیدم ... پیاده میشوم               

گاهی رسم زندگی را باید یادآوری کرد

آخر این سطرها را همین حالا میگویم...

 

نقطه دیگر به آخر خط رسید

از سنگها هیچ سودی ندید

تیر هیچ وقت به قصد سنگ پرتاب نشد

رسم همیشگی

 

گریه...

خنده...

پرنده فقط نقطه پروازش سنگ بود

و سنگ تا ابد خاطره پرواز را در دلش نگه داشت

ای کاش سنگ میدانست...

 پرنده هرگز یاد او نیست

اما سنگ دلبسته پرنده شد

تیر صیاد را به جان خرید

تا به رسم زندگی عمل کند

سنگ خندید

اما به آخر خط رسید

پرنده نقطه شد

کاغذهای خیس

 

 

سلام بعد از مدتها تونستم به روز بشم...

 

از دوستانم به خاطر تاخیر طولانیم معذرت می خوام...

 

امیدوارم بعد این همه مدت این کار به دلتون بشینه:

 

 

 

یک شب این شهر را ترک خواهم کرد

 

با کاغذ های خط خطی

 

 اما این همه کاغذ خیس شده

 

صدایی ندارد

 

تو...

مه...

ردپا...

 

دیگر نمی توان از آن همه شعر

 

حتی خطی خواند

 

دیگر این کاغذ ها غرق شده اند

 

اگر راه مرا گم کند چه؟

 

حتی خط های ممتد

 

پر شده از  پل های شکسته

 

پلی که مرا میرساند

 

در مه می شکند

 

حتی مردی که این همه سال فانوس به دست...

 

دیگر خاموش شده ست... خاموش

 

شاید به دادم برسد

 

ورق پاره های خاطراتت

 

آتش که می زنم

 

انگار شعله ی چشمان تو در باران می سوزد

 

اگر از این راه گذشتی

 

حتما به کفشهای پاره ی کنار جاده نگاه کن

 

شاید هنوز خیس باشد

 

 

به مناسبت حماسه جاوید ناوچه پیکان در روز هفتم آذر

 

 

 

دریایی آرام و خلیجی رام

 

گهواره ی امواج و کشتی ها

 

در خواب خوش دریا و ماهیگیر

 

ماه و ستاره غرق در رویا

 

 

آن سوی در دست اهریمن

 

در بندری تاریک پنهان بود

 

فکر پلید دشمنان آنجا

 

در ذهن موشکها نمایان بود

 

 

دشمن مسلح تا به دندان بود

 

انباری از باروت و آتش داشت

 

ایران ولی آماده ی ایثار

 

در سینه اش صدها سیاوش داشت

 

 

روز نبرد ناو پیکان بود

 

صدها تکاور با تمام جان

 

آماده ی پیکار با دشمن

 

با سینه ای آکنده از ایمان

 

 

آن روز روز هفتم آذر

 

آن اسکله سرتا به پا لرزید

 

وقتی فرو می ریخت در دریا

 

شیطان از این آشوب می ترسید

 

 

دشمن شکستی سخت را می دید

 

در آتش و خون پیش چشمانش

 

از خشم و نفرت در خودش می سوخت

 

حتی شکست آن روز دندانش

 

 

شیطان ولی با خشم از هر جا

 

آماده ی پرتاب موشک شد

 

آتش به روی ناو پیکان ریخت

 

وقتی تمام آب موشک شد

 

 

پیکان در عمق آبی دریا

 

چون قو سپید و پاک می رقصید

 

آتش گرفت و با شجاعت رفت

 

پشت تمام دشمنان لرزید

 

 

آن روز جسم پاک آن مردان

 

بر آبی دریا نمایان شد

 

در آب دریا غسلشان دادند

 

دریا مزار آن شهیدان شد